شعر دیر از فروغ فرخزاد
در چشم روز خسته خزیدست
رؤیای گنگ و تیرهء خوابی
اکنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی
تا سایه سیاه تو ، اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
بنشسته خانهء تو چو گوری
د ر ابری از غبار درختان
تاجی بسر نهاده چو دیروز
از تارهای نقره باران
از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامش و مرموز
پر میکشند خسته بسویت
گوئی که میتپد دل ظلمت
در آن اطاق کوچک غمگین
شب میخزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین
ساعت به روی سینه دیوار
خالی ز ضربه ای ،ز نوائی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضائی
در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی
آئینه همچو چشم بزرگی
یکسو نشسته گرم تماشا
بر روی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو ، خسته چون پرندهء پیری
رو میکنی به گرمی بستر
با پلک های بسته لرزان
سر مینهی به سینهء دفتر
گریند در کنار تو گوئی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهء بیتاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهء فشردهء مرداب
لبریز گشته کاج کهنسال
از غار غار شوم کلاغان
رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران
احساس میکنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
میبوئی آن شکوفهء غم را
تا شعر تازه ای بنویسی